کسی که نیک حضور باشد. (غیاث اللغات). کسی که خوشروی باشد و دارای محضر خوش بود. (ناظم الاطباء). خوش معاشرت. (فرهنگ فارسی معین) ، مهربان. خوش رفتار. نیک سیرت. خوش برخورد: ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر. (گلستان). در همه حال نیک محضر باش تا همه وقت محترم باشی. سعدی. دو کس چه کنند ازپی خاص و عام یکی نیک محضر دگر زشت نام. سعدی. نهد مهر مهر تو برسینه او قضا هرکه را نیک محضر برآرد. ظهوری (از آنندراج). ، آنکه در غیبت و در حضور مردمان را به نیکی یاد کند. (آنندراج)
کسی که نیک حضور باشد. (غیاث اللغات). کسی که خوشروی باشد و دارای محضر خوش بود. (ناظم الاطباء). خوش معاشرت. (فرهنگ فارسی معین) ، مهربان. خوش رفتار. نیک سیرت. خوش برخورد: ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر. (گلستان). در همه حال نیک محضر باش تا همه وقت محترم باشی. سعدی. دو کس چه کنند ازپی خاص و عام یکی نیک محضر دگر زشت نام. سعدی. نهد مهر مهر تو برسینه او قضا هرکه را نیک محضر برآرد. ظهوری (از آنندراج). ، آنکه در غیبت و در حضور مردمان را به نیکی یاد کند. (آنندراج)
خوش برخورد. خوش روی. نکومشرب. خوش محضر. نیکومحضر: بداده ست داد از تن خویشتن چو نیکودلان و نکومحضران. منوچهری. تو با هوش و رای از نکومحضران چون همی برنگیری نکومحضری را. ناصرخسرو. یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر وی نکومحضری. سعدی
خوش برخورد. خوش روی. نکومشرب. خوش محضر. نیکومحضر: بداده ست داد از تن خویشتن چو نیکودلان و نکومحضران. منوچهری. تو با هوش و رای از نکومحضران چون همی برنگیری نکومحضری را. ناصرخسرو. یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر وی نکومحضری. سعدی
نیک محضر بودن. رجوع به نیک محضر شود. - نیک محضری کردن، خوش معاشرتی نمودن. خوش خدمتی کردن. (فرهنگ فارسی معین). خوش رفتاری کردن: گفت ای پهلوان بسیار مردمی و نیک محضری و نیکوسیرتی با ما نمودی. (سمک عیاراز فرهنگ فارسی معین)
نیک محضر بودن. رجوع به نیک محضر شود. - نیک محضری کردن، خوش معاشرتی نمودن. خوش خدمتی کردن. (فرهنگ فارسی معین). خوش رفتاری کردن: گفت ای پهلوان بسیار مردمی و نیک محضری و نیکوسیرتی با ما نمودی. (سمک عیاراز فرهنگ فارسی معین)